آشتی پذیری/ ناپذیری معنویت با عقلانیت
مصطفی ملکیان: از سال 1379 به بعد پروژه روشنفکری دینی را رها کردم. بزرگ ترین نقدم به روشنفکری دینی این بود که روشنفکری قوامش به عقلانیت است و دینی بودن قوامش به تعبد است و عقلانیت با تعبد سازگار نیست. نوعی پارادوکسیکالیته در مفهوم روشنفکری دینی را ادعا کردم چون می دیدم. لب سخن این است که اگر بخواهیم روشنفکر باشیم باید پاس عقلانیت را بداریم. از زمانی که روشنفکری در آلمان ظهور کرد و هم در سنت روشنفکری فرانسوی و روسی و انگلیسی که سنتهای بزرگ روشنفکری اند وجه اشتراکشان این است که روشنفکر باید پاسدار عقلانیت بشری باشد.
چه روشنفکر کسی باشد که فکر او روشن است یا کسی باشد که فکر دیگران را روشن میکند مراد، روشن کنندگی با چراغ عقل است. روشنفکران از بدو پیدایش این پدیده در قرن هجدهم همیشه نمایندگان عقلانیت بودند. از سوی دیگر در دین ورزی و دین داری همیشه تعبد است یعنی نمی شود کسی را دیندار نامید مگر اینکه به شخص یا اشخاصی تعبد بورزد یعنی سخن آن شخص یا اشخاص را چون سخن آنان هست بپذیرد و در آن سخن چون و چرا نکند. مثلا یک بودایی معتقد است که هر سخن بودا را باید بپذیرد اگر بخواهد راجع تک تک سخنان بودا استدلال کند دیگر بودایی نیست یک فیلسوف است. او سخنان بودا را فصل الخطاب می داند. می گوید سخن بودا را می پذیرم. مسلمان سخن خدا در قران یا سخن پیامبر در قران یا حدیث را بدون چون و چرا می پذیرد. فرم و صورت و شکل سخن یک انسان متعبد به زبان حال و قال این است که الف ب است چون فلان شخص گفته است که الف ب است. اگر تعبد را نداشته باشید به هیچ دینی متعبد نیستید. پروژه روشنفکری دینی دستخوش تناقض درونی است. به خاطر روشنفکری باید استدلال داشته باشد و به خاطر دینی بودن باید تعبد در آن باشد و جمع بین استدلال گرایی و تعبد گرایی جمع متناقضان یا لااقل جمع متضادان است. به جای این پروژه بعد از تطوراتی، بحث عقلانیت و معنویت را طرح کردم. یعنی روشنفکری معنوی، به خاطر روشنفکری، عقلانیت در آن است و همراه با معنویت است. اینجا این سوال ممکن است مطرح شود که آیا بین عقلانیت و معنویت ناسازگاری وجود ندارد. ممکن است بین این دو نیز پارادوکسیکال وجود داشته باشد و جمعشان امکان پذیر نباشد. باید نشان دهم که این دو سازگارند. این موضوع سخن امروز بنده است.
امروز به جنبه خاصی از این موضوع می خواهم توجه کنم. اول باید معنای این دو کلمه را روشن کرد. مراد از عقلانیت یعنی تبعیت از استدلال و نه هیچ چیز دیگر. پذیرفتن یک سخن فقط بر مبنای قوتی که دلیل این سخن داراست نه بر مبنای اینکه سخنگوی آن کیست. عقلانیت این جا عقلانیت نظری است و مؤدّای آن این است که پایبندی و دلبستگی به سخن باید به میزانی باشد که ادله به سود آن موجود است. هرچه ادله ای که به سود یک سخن باشد قوی تر باشد میزان پایبندی و دلبستگی ات باید افزوده شود. یعنی من وقتی عقلانیت نظری دارم که میزان دلبستگی و پایبندی ام به یک عقیده را متناسب کنم به تناسب واقعی ریاضی با میزان قوت ادله ای که به سود آن سخن اقامه شده است. عقلانیت یعنی رد و قبول من یا اثبات و نفی یا تایید و انکار یا جرح و تعدیل یا حک و اصلاح من یا تقویت و تضعیف من، یعنی هر یک از این هفت کار، نسبت به یک باور بر اساس ادله ای باشد که به سود یا زیان آن سخن اقامه شده اند.
معنویت یعنی چه؟ وقتی انسانی معنوی است که اولا همه جهان هستی را منحصر در آنچه قوانین فیزیک، شیمی، زیست شناسی ابراز میکنند نداند. اگر کسی معتقد باشد که کل جهان هستی منحصر در واقعیاتی است که به وسیله قوانین فیزیک، شیمی، زیست ایضاح می شوند این شخص معنویت نخواهد داشت. مجرم نیست ولی معنوی نیست. معنویت یعنی جهان هستی را وسیع تر از عالم طبیعت بدانم. نکته دوم اینکه معنوی کسی است که به وضع کنونی خود راضی نیست بلکه همیشه معتقد است می توانم بهتر از اینکه الان هستم شوم و مهمتر اینکه باید هم بشوم. به وضع کنونی خود نباید دلخوش باشم و معتقد باشم که من به آنجا که باید برسم رسیدم. انسان معنوی در طلب بهروزی شخصی خودش است و معتقد است بهتر از اینکه هستم باید باشم و بنابراین من در پی یک وضع بهترم. وضع موجود را مطلوب نمیدانم و تمام زندگی ام گذر از وضع موجود نامطلوب به وضع ناموجود مطلوب است. قبلا این را در سخنرانی ها گفته بودم حالا می خواهم بسطش دهم.
معنویت را به صورتهای مختلفی می توان تعریف کرد و در این جا بیشتر در مقابل دین آن را تعریف میکنم و دلیلش همان نکته ای است که در اول عرایضم گفتم زیرا بحث بر این بود که دینداری ناسازگار با عقلانیت است و معنویت با عقلانیت سازگار است. توصیف معنویت را در تقابل با دین و مقایسه با دین تعریف میکنم و البته راه های دیگری هم وجود دارد مثلا جناب آقای دکتر صاحبی معنویت را با مولفه های روانشناختی و روان درمانگرانه مورد مداقه قرار دادند. معنویت پدیده ای است که از جنبه و منظرهای مختلفی می توان آن را دید. معنویت یک تفاوت عمده اش با دین در این است که متدین از آن رو که متدین است از موجودی بیرون خودش توقع کمک و یاری دارد. امید را به موجودی بیرون خودش بسته است. من اگر یک متدین عادی باشم یعنی طبق متون مقدس ادیان جهان زندگی میکنم به موجودی در جهان قائلم که با تعابیر مختلف الله، خدا ، یهوه، پدر آسمانی نام برده شده است که غیر من است که من او نیستم و او من نیست و البته هر کمکی، از او به من می رسد و چشمداشت من به موجودی بیرون من است. معنویت درست خلاف این سخن است. از خود بطلب هر آنچه که خواهی تویی هیچ موجودی بیرون تو نیست به خود تو نامی داده اند و من و تو گمان می کنیم نامبردار به آن نام و مسما به آن اسم یک موجود بیرون ماست. ای نسخه نامه الهی که تویی. ای آینه جمال شاهی که تویی. بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست. از خود بطلب هر آنچه که خواهی که تویی.
از خود طلبیدن یعنی یک فریادرس دارم که خودم هستم چه فریادرس در مقام عمل چه در مقام نظر. هرکه دست به سوی خدا دراز میکند باید دست به سوی خود دراز کند. از خود بطلبد هر آنچه می خواهد. آن خود بدن، ذهن و نفس خود نیست بلکه چیزی است که در روانشناسی ژرفا امثال یونگ و دیگران از آن تعبیر می کنند به ژرف ترین ژرفای وجود خود. بدن من ژرف ترین ژرفای من نیست ذهن و نفسم نیست بلکه آن چیز دیگری است. در هر مساله و مشکلی باید تمام اعتماد و تکیه و رکونت به او باشد. اگر رکون و اعتماد و تکیه ات به غیر موجود دیگری باشد بر وفق تلقی معنوی از جهان راه را خطا رفته ای. آن ژرف ترین ژرفای وجود را گاهی عرفا تعبیر میکردند به روح، spirit گاهی به جان جهان، گاهی به هستی، در واقع درون هر کدام ما بدن و ذهن و نفسی است که اختصاص به خود آن شخص دارد و آن نیرومندی را که بخواهیم به آن اعتماد و اتکا کنیم ندارد. اگر عمیق تر شویم در من چیزی به نام روح هست که اختصاص به من ندارد. این روح یعنی ژرف ترین ژرفای وجود من که با ژرف ترین ژرفای وجود هر انسانی و هر موجودی یکی است. ادیان به این، خدا گفته اند. رکون و اعتماد و تکیه و اتکا و اتکالمان باید به آن باشد. بدن، ذهن و نفس محتاج روح هستند. از این سه تا باید گذشت تا به روح رسید تا تمام نابسامانی هایی که در بدن و ذهن و نفس دارم از طریق او درمان شود. از خود می طلبم که درمان شوم هم بیمار، خودم و هم طبیب، خودم هستم. سخنی به حضرت علی نسبت داده شده است که "اتزعم انک جرم صغیر و فیک انطوی عالم الاکبر" تو گمان می کنی موجود کوچکی با اینکه بزرگترین جهان در تو پیچیده شده است. "دوائک فیک و لاتبصر ..." هم دوای تو از توست و هم درد تو از توست و نمیدانی. اگر پی ببرم که فقط دادرس خود، خودم هستم ولی خودی که هر انسانی در آن ژرفا دارد یکی است، نتیجه این میشود که اولا به هیچ چیز بیرون خود در هیچ جهتی نه در حل مساله یا رفع مشکل نباید چشم بدوزم.
دوم اینکه نباید به این سه ساحت اختصاصی خودم اعتماد و رکون کنم. در ساحت چهارم همه ی ما با هم رفیق و آشناییم و بالاتر از آن به معنای دقیق کلمه همه ی ما یکی هستیم در آن ساحت. با این نگاه علاوه بر اینکه تمام تمرکزم بر خودم می شود یک نتیجه دیگر هم دارد اینکه با شما احساس یکی شدن می کنم. احساس میکنم نباید با شما دارای پیوند شوم بلکه باید پیوند داشته را کشف کنم. پیوندی که داشتم و تا الان با خبر نبودم باید باخبر شوم. من و تو یکی هستیم و کل هستی یک موجود است. ما با آن یک موجود یگانه ایم. طبعا ما هم با یکدیگر یگانه ایم.
نکته سوم اینکه اگر بخواهم به این یگانگی پی ببرم باید هر نوع انانیت و ایگو (به معنای خاصی) و هر نوع نفسانیت را در خودم تضعیف بلکه محو کنم. تا وقتی به اتکای به بدنم و ذهنم یا نفس خودم، خودم را نه تنها متمایز بلکه ممتاز بدانم به آن ساحت چهارم نخواهم رسید. باید از این سه گردنه ی جسم، ذهن و نفس گذر کنم تا بیابم همه یک موجودیم. ایگو- به یک معنای از آن- چون در روانشناسی و روان درمانگری معانی متعددی دارد، یعنی خودم را با بدن و ذهن و نفس یکی بدانم و به این واسطه نسبت به دیگری برای خود امتیاز قائل شوم. رسیدن به ساحت چهارم وقتی است که با بدن و ذهن و نفس خود احساس یگانگی نکنم. در این صورت دیگر خود را از تو متمایز هم نمیدانم چه برسد ممتاز هم بخواهم بدانم. این را به نفی انانیت و نفسانیت تعبیر میکنند و امروز تضعیف و کوچک تر کردن ایگو هم می گویند. اینگونه که شود اگر داوری رخ دهد از منظر ایگوی خود نیست از منظر کل هستی است. مثلا اگر به گرما حساس باشم از منظر خودم نگاه کرده و می خواهم درها و پنجره ها باز شود و اگر شما به سرما حساس باشید از منظر خودتان نگاه می کنید و می خواهید درها و پنجره ها بسته شود. در حالیکه اگر به آنجا برسم که هر چیزی را از منظر جهانی می بینم داوری هایم بر اساس میزان نفع و لذتی که به من برسد نیست. با اینکه ما تا در این ایگو به سر می بریم یعنی با بدن و ذهن و نفسمان احساس یگانگی می کنیم همه چیز را از منظر منفعت یا لذت یا هر دو می بینیم. هر چه انانیت من ضعیف تر شود داوری های من جهانگیرتر می شود بنابراین می توانم داوری هایی پیدا کنم که دو ویژگی دارند اولا با واقع نزدیک ترند و ثانیا با سایر همنوعانم مرا در آشتی بیشتر قرار می دهند. انسانها احساس هم سرنوشتی می کنند چون هم سرشت هستند. در این صورت اولین اثرش این است که شما به خدای متشخص انسان وار قائل نیستید در حالیکه ادیان بیشتر به خدای متشخص انسان وار قائلند. می گویند آن ابر است..آن انسان است...آن سنگ است و خدا نیستند و در هستی موجودی هست که خدا هست و هیچ یک از آنها نیست. در این نگاه کهکشان و چوب و انسان در عین اینکه خودشان هستند خدا هم هستند. اول تفاوت این اعتقاد این است که موجود خاصی به نام خدا در کار نیست نه اینکه خدا در کار نیست بلکه موجود خاصی به نام خدا در کار نیست یعنی هستی را یک موجود پر کرده است اسم آن را می توان خدا، جان جهان، حق یا روح، فرجامین واقعیت، حقیقت الحقایق گذاشت. وقتی اینطور شود آن موجود ربط و نسبتی با هیچ گروهی متفاوت با گروه دیگر ندارد. این تفاوت دیگر معنویت و ادیان هست. متدینان چه به زبان بیاورند و چه نیاورند معتقدند که رابطه خدا با متدینان متفاوت با غیر متدینان است. در دل آن دین هم ارتباط خدا با آن مذهبی که ما داریم ارتباطی است که با سایر مذاهب ندارد. در رمان معروفی گفته بود که وقتی می گویم دین، مرادم مسیحیت است. وقتی می گویم مسیحیت مرادم مسیحیت پروتستان است و بعد مرادم کلیسای انگلیکن انگلیس و بعد مرادم کلیسایی که من کشیش آن هستم می باشد. معنویت هر گونه مرزگذاری را از میان می برد چون وقتی همه هستی خداست خویشاوندی خدا با تو بیشتر از خویشاوندی با من نیست. معنویت مرزشکنی دارد که ادیان نه تنها ندارند بلکه خودشان مرز ایجاد می کنند. در ادیان مومن و کافر متفاوت تلقی می شود. در معنویت باید با گذشتن از این سه عقبه به خدایی خود پی ببریم. سیر و سلوک معنوی روشی است که پس از طی عملی و التزام عملی به آن انسان ناآگاه از خدایی خودش از خدایی خودش آگاه می شود. انسان ناآگاه از وحدت و یگانگی با انسانها به یگانگی اش با سایرین آگاه می شود. انسان از خودش که نمی تواند بگذرد چطور از این سه بگذریم. بدانیم که بدن و ذهن و نفسمان دارایی های ماست. خود ما همان روح است. من روحم و دارای بدن و من روحم و دارای نفس و ذهن هستم. اینها داشته های من است نه خودم. اگر داشته های من هستند پس معامله ی داشته با آنها انجام دهم. اگر کسی خانه ی شما را بگیرد و خانه ی بهتر دهد شما استقبال می کنید. اگر کسی معلم بی معلومات گرفت و معلم با معلومات داد استقبال کنید. اگر اینطور شد و باورهایی از من گرفتید و باورهایی مطابق با واقع به من دادید من استقبال می کنم. اگر احساسات و عواطف و هیجانات نا به جایی را از من گرفتید و احساس و عاطفه به جایی دادید استقبال می کنم و اگر خواسته های نامعقول مرا گرفتید و به جای آن خواسته های معقول به من دادید استقبال می کنم. چون معتقدم این سه ساحت جزو دارایی های من هستند و خوب هست که دارایی ها را گرفته و بهتر از آن را به من بدهند. علت اینکه مقاومت می کنیم در برابر باورها و احساسات و خواسته ها این هست که آنها را خودمان تلقی می کنیم.
نزاع های من و شما در این جاست که می خواهید باوری را بگیرید و من نمی خواهم با این نگاه آشتی بین ما ایجاد می شود. نزاع ها و صف بندی ها و جناح بندی های ما به این هست. ادیان نه فقط موفق نبودند که مرزها را از بین ببرند بلکه تقریبا به شهادت تاریخ بزرگ ترین مرزگذاری را بین انسان ها ایجاد کرده اند. اخیرا محققی کتابی نوشته است تحت عنوان "چرا انسان های خوب را سیاست مداران و روحانیون از هم جدا می کنند؟" سیاست مداران و رجال دینی به خاطر منافعی سبب جدایی می شوند. اگر سیاست و دین نبود ما مرزگذاری نداشتیم. معنویت مرزگذاری ها را بر می دارد. می گوید ما یگانه ایم و می گوید هر سودی به شما برسانم به شما رسانده ام و هر ضرری به شما بزنم به خودم زدم. این معنا در قران آمده است "لها ما کسبت و علیها ما اکتسبت" هر که نیکی کرده است به خود کرده است و بدی که کرده است به خود کرده است.
آخرین نتیجه این است که چون خدا خویشاوندی با کسی ندارد همه می توانند مستقیما و شخصا با او در ارتباط باشند. معنویت یک ارتباط شخصی و بلاواسطه است با آن چیزی که به آن می گوییم جان جهان، خدا، هستی یا هر چه گفته می شود. من نیازی ندارم برای ارتباط با او خدم و حشمی داشته باشم. ادیان خدا را پادشاهی تصویر می کنند که دورش ساختمان های عدیده ای است و حاجب هایی دارد. عارفی گفته است تا چه زمانی می گویید حدثنی عن فلان عن فلان عن فلان، من می گویم حدثنی قلبی عن ربی. یعنی من ارتباط مستقیم و شخصی و بلاواسطه دارم. من خودم می توانم مستقیما با حاق واقع خودم تماس بگیرم. کتاب مقدس هر کسی و روحانی هر کسی از درون خودش است. آموزه های هر کسی باید از درون خودش منبعث شود. آنچه به لحاظ نظری و عملی می خواهم باید از درونم منبعث شود. نیاز نداریم که دائما واسطه باشد. همه می توانند با خدا ارتباط مستقیم داشته باشند.
در دین به دو جهت عقلانیت خدشه دار می شود. یکی به جهت فرایندی یکی به جهت فراوردی. در معنویت نه تعارض فرایندی است نه تعارض فراورده ای.
تعارض فرایندی این بود که یک فرایند غلطی در دین وجود دارد و آن این است که "الف ب است" چون فلان شخص گفته است الف ب است. در معنویت حقانیت یک سخن به این نیست که چون فلان شخص گفته است، حقانیت دارد. بنابراین وقتی می گویم نیاز نیست که تعبد بورزیم به این معنا نیست که گوشمان را به هر سخنی ببندیم. ما نیاز به تعالیم و آموزه های بنیان گزاران ادیان و مذاهب، عارفان، فرزانگان، عالمان علوم تجربی، مورخان، هنرمندان حتی منطقیون و ریاضی دانان هم داریم. اما به این معنا هست که سخن آنان را می شنوم بعد به ترازوی عقلم مراجعه می کنم و ببینم که در میان آنها کدام را باید بپذیرم. نه اینکه چون فلان شخص خاصی گفته است بپذیرم.
به لحاظ فراورده کتاب های مقدس چون حاوی علوم و معارف عصرهای خودشان هستند الان برای پذیرش آن ها، با آخرین دستاوردهای علوم و معارف تعارض وجود دارد. هر متدینی برای رجوع به متون مقدس ادیان و مذاهب چون هر کدام در یک مختصه زمانی و مکانی و وضع و حالی خاصی نوشته شده است تحت تاثیر معارف آن زمان هستند و اگر بخواهم متدین باقی بمانم باید چیزی قائل بشوم در حالی که آخرین دستاوردهای علوم و معارف بشری چیزی دیگر می گوید. جمع بین این دو جمع بین اضداد یا نقایض است. آخرین علوم و معارف بشری مثلا نمی گوید هر موجود زنده ای نر و ماده دارد یا نطفه استخوانی است که بعدا گوشت دورش بوجود آمده است. مشکل بعدی این است که متون مقدس تحت تاثیر علوم و معارف زمانه ای نوشته شده اند و امروز به راه حل و راه رفع هایی رسیده ایم که جمع بین داده های وحیانی و یافته های انسانی ناشدنی است. متون مقدس در باب فیزیک و شیمی و زیست شناسی و روان شناسی و غیره حرف هایی زده اند که آخرین علوم و معارف بشری اجازه نمی دهد که آنها را بپذیرم. جمع بین روشنفکری و دین داری به لحاظ فراورده های عقل و دین قابل جمع نیست. در معنویت متن مقدسی ندارد که بخواهیم التزام به آن داشته باشیم. جهات دیگری هم وجود دارد. دو جهت را گفتم. فرایندی به نام تعبد وجود ندارد و فراورده های وحیانی هم وجود ندارد.
دو نکته باید بگویم. این مطالب به معنای تخطئه دین نیست فقط مقایسه ای صورت گرفته است که چرا دین با عقلانیت سازگار نیست و معنویت سازگار است. اگر کسی نخواست عقلانی باشد اشکال ندارد. ابولعلا معری می گوید دو دسته آدم در زندگی دیدم یکی دین داران بی عقل و یکی عقلای بی دین. ملتزم به عقل می توان نبود ولی اگر متدین بودید دم از عقلانیت نزنید.
نکته دوم اینکه معنویت و عقلانیت هم به لحاظ دکترین یعنی امور نظری و هم متد یعنی امور عملی هم پوشانی دارند. آدم معنوی در بعضی آموزه ها با متدینان شریک است و در بعضی قواعد عملی هم شریک است. اما تفاوت این جاست که متدین می گوید تمام اموزه های نظری و روش های عملی را پیش می گیرم تا اثبات بندگی خودم را به خدا کرده باشم. انسان معنوی می گوید من همه آموزه های نظری و دستور العمل عملی را در پیش می گیرم تا خدا بودن خود را کشف کنم. می خواهم بفهمم که من خدا بوده ام.
تعریف دومی که از سیر و سلوک عرفانی کرده ام این است که روشی است که بین خودم و دانایی های خودم تمایز قائل باشم. تا قبل آن دارایی های خودش را خودش می داند. داشته ها آیند و روندشان مخل به من نیست. مثلا اگر صورت تان چین بخورد و یا حافظه تان ضعیف شود تصور می کنید اینها خودتان هست ولی من بالای اینها نشسته ام. ما هیچ وقت تاسف بر لباس کهنه نمی خوریم ولی نسبت به چیزهایی که مثل لباس دارایی ما هستند تاسف می خوریم. معنویت مرا نسبت به هر چه پیش آید پذیرا می کند و ثانیا یگانگی با شما ایجاد می کند و ثالثا همه ی ما را با خدا یگانگی می دهد و فاصله ما با یکدیگر و با خدا را از بین می برد. *
* متن سخنرانی استاد مصطفی ملکیان به تاریخ 30 بهمن 1395 در تالار فرهنگ و هنر تهران
این مراسم به اهتمام موسسه سروش مولانا برگزار گردید.
تهیه و تنظیم توسط : فرزانه دشتی
منبع: نیلوفر