«تنهایی» در جدایی و در جوارِ معشوق/ گزارشی از گفتوگو با استاد مصطفی ملکیان
***
تصورات عاشقی
واقعیت این است که عشق انسان به انسان، بزرگترین کارکردی که برای عاشق دارد این است که تنهایی عاشق را از میان میبرد. من الان به انواع دیگر عشق کاری ندارم، عشق انسان به انسان و به تعبیری عشق زمینی مورد بحث من است. به نظر شخص عاشق میآید که عشق، بزرگترین و مهمترین کارکردش این است که تنهایی مرا از میان میبرد. به جهت اینکه در عشق (عشق انسان به انسان به معنای واقع کلمه) من کاملاً میخواهم خودم را نزد معشوق شفاف کنم، وجود کریستالی برای معشوق پیدا کنم، هیچ چیز را از معشوق پنهان نکنم، هیچ کدام از باورهای خودم را، هیچ کدام از هیجانهای خودم را، هیچ کدام از خواستههای خودم را و به نظرم میآید که اگر این کار را بکنم تنهایی من از میان میرود. چون وقتی معشوق به من نگاه بکند و تمام زوایای ذهن و روان مرا ببیند من احساس میکنم تنها نیستم. این در نگاه نخست سخن درستی است ولی فقط در نگاه نخست این طور است. اما اگر دقیق بنگریم عشق بعضی از تنهاییهایی که ما متحمل میشویم را البته از ما میگیرد و از این جهت نعمتی است. ولی تنهاییهای دیگری بر ما تحمیل میکند و یک پارادوکس (تناقضنما) در اینجا وجود دارد. چرا این جریان محکوم به شکست است؟ این عشق من به معشوقم مرا از تنهایی بیرون نمیآورد مگر اینکه مرا به تنهایی دیگری دچار کند و این سه جهت دارد.
خودآشکارسازی و خودپنهانسازی
یک جهت این است که در مقام عمل و تحقق، آن شفافشدن صد در صدی که من طالب آن بودم تا تنهایی من از میان برود، صد در صد امکانپذیر نیست، چرا؟ برای اینکه معشوق من، از این لحاظ معشوق من واقع شده که مرا با ویژگیهایی میشناخته است. اگر شفافشدن صد در صد من سبب شود که آن ویژگیها خلاف واقع بودناش مکشوف بشود، من اصلاً معشوق خود را از دست میدهم. این است که بعد از مدتی که ارتباط عاشقانه ادامه پیدا میکند، من میبینم که آگاهانه یا ناآگاهانه دارم کشیده میشوم به یک نوع ممیزی و یک نوع کتمانکردن جدید. وقتی میگویم جدید، به این معناست که چیزهایی که از بقیه کتمان میکردم الان از معشوقم کتمان نمیکنم اما در عوض چیزهایی که چه بسا از بقیه کتمان نمیکردم الان از معشوقم باید کتمان و مخفی کنم. یعنی مثلاً دیگرانی که معشوق من نبودند خیلی چیزها را من پیش آنها آشکار نمیکردم اما الان پیش معشوقم آشکار میکنم. از این لحاظ از تنهایی بیرون آمدهام اما آهسته آهسته میبینم که یک سلسله چیزها هست که اگر کتمان نکنم و اگر آشکار بکنم، تصویری که معشوق از من داشته، از میان میرود و چون معشوق من به این جهت معشوق من واقع شده که آن تصویر را از من داشته و اگر آن تصویر از بین برود معشوقی او از بین میرود یعنی ارتباط عاشقانه بهم میخورد، من کم کم میبینم که دارم سعی میکنم آن اموری که تصویر مرا خدشهدار میکند را کتمان کنم که چه بسا آن امور را از دیگری که معشوق من نبود کتمان نمیکردم ولی الان دارم در ارتباط عاشقانهام آنها را کتمان میکنم. یعنی یک نوع خودآشکارسازی جدید به علاوه خودپنهانسازی جدید. انگار اول میخواستم ارتباط عاشقانهای پیدا کنم برای اینکه کاملاً شفاف بشوم و این کاملاً شفافشدن مرا از تنهایی بیرون بیاورد، بعد در عمل دیدم که به طور کامل شفافشدن، اصلاً مرا از ارتباط عاشقانه محروم و بینصیب میکند. یعنی معشوقِ مرا از معشوقی ساقط میکند و ارتباط منقطع میشود. این اولین شکستی است که کسانی که به جهت گریز از تنهایی ارتباط عاشقانه برقرار میکنند دچار آن میشوند.
گشودهبودن دلِ معشوق
اما جهت دومی هم وجود دارد. جهت دوم این است که به همان جهتی که معشوق من به ارتباط عاشقانه با من رضایت داد (که اگر هم نگویم ناآگاهانه ولی غیرارادی است که معشوق من به من دلخوش کرد و به من امید بست و خودش را به من متعلق دانست پس به همان جهت که جهتی است که گفتم اگر ناآگاهانه نباشد حتماً غیرارادی که هست) همیشه در معرض این است که همین معامله را با دیگری هم انجام بدهد. من که یک آدم بینظیر نیستم که بگویم اگر معشوق من، معشوق من شد دیگر کاملاً درِ دلاش به روی همه انسانهای دیگر بسته است. این جور که نیست، اگر هم حتی انسان بیهمتایی میبودم، در میان هفت میلیارد انسان روی زمین، باز هم امکان بستهشدن دلِ معشوق من نبود. اما مسلماً من یک انسان عادی هستم. توجه میکنید، پس به همان جهتی که به من دل بست، همیشه امکان دلبستن او به دیگری هم هست. حتی اگر من انسان بیهمتایی بودم (که البته هیچ انسانی بیهمتا نیست) زیرا هر انسانی در مقایسه با انسان دیگری چیزی کم میآورد و اگر این مقایسه را معشوق انجام بدهد، و در محاسبه او، من چیزی کم بیاورم از انسان دیگری، فوری معشوق من به او تمایل مییابد و ارتباط عاشقانه خود را آشکارا یا نهان، در واقع ارتباط عاشقانه با او میبیند، نه ارتباط با من. نهایتاً ارتباط با مرا یک ارتباط دوستانه میبیند، نه ارتباطی عاشقانه. من همیشه در معرض از دستدادن دلِ معشوق هستم، امکان ندارد من دلِ معشوق را برای ابد در چنگ گرفته باشم. من همیشه گفتهام که ما مثل این گیاهان گوشتخوار یا گیاهان حشرهخوار نیستیم، که وقتی حشرهای در آنها میافتد درشان کاملاً بسته میشود. انسان این جور نیست، و بنابراین وقتی هم که من در دل معشوق میافتم، این جور نیست که دل معشوق کاملاً بسته میشود. همیشه امکان بازشدن این دل بستهشده هست، و این را بعد از مدتی که از ارتباط عاشقانه میگذرد عاشق متوجه میشود. بنابراین عاشق، به یک بندبازی خیلی خطیری مشغول میشود که باید همیشه تعادل خودش را حفظ کند که یک مرتبه از چشم معشوق نیفتد. یک بندبازی خیلی ظریف و لطیفی من باید انجام دهم و اگر یک ذره در این بندبازی حواسم نباشد سقوط میکنم یعنی از چشم معشوق میافتم و دل معشوق به شخص دیگری مایل میشود. به محض اینکه این آگاهی برای انسان پدید آمد، یعنی به محض اینکه این مطلب روانشناختی (مربوط به روانشناختی عشق) به ساحت آگاهی من راه پیدا کرد، باز احساس تنهایی به سراغ انسان میآید. یعنی به محض اینکه انسان احساس کرد که ممکن است از چشم معشوق بیفتد، ولو هنوز بالفعل و در عمل از چشم معشوق نیفتاده باشد ولی باز به تنهایی خود برمیگردد. یعنی این امکان اگر به فعل هم نرسد انسان را به تنهایی خود برمیگرداند، حتی اگر به فعلیت هم نرسد. البته شکی نیست که وقتی نطفه این امکان در ذهن من منعقد میشود، ولو هنوز هم معشوق، معشوقِ من است و هنوز ارتباط عاشقانه برقرار است ولی وقتی این امکان به ذهن من راه پیدا کرد طبعاً در رفتار من نسبت به معشوق هم موثر میافتد. این مرا دچار چرخه معیوبی میکند، یعنی احساس تنهایی که بعد از آگاهی از این امکان به من دست میدهد رفتار مرا عوض میکند و نه در جهت حفظ معشوق، بلکه در جهت از دستدادن معشوق. یعنی خود رفتار من هم ارتباط را ارتباط منفیای میکند، یعنی با رفتار خودم کمک میکنم که آن امکان به فعلیت برسد. عنایت میکنید، بنابراین فرآیند به این صورت است، من به زودی به این نتیجه میرسم که به همان جهتی که معشوق با من ارتباط عاشقانه پیدا کرده امکان اینکه با دیگری امکان عاشقانه برقرار کند هم هست. این امکان مرا به تنهایی قبلی خود برمیگرداند (قبل از عاشقی) و تا به آن تنهایی برگشتم، رفتارم با معشوق دیگر مثل قبل نیست. یعنی این طور نیست که رفتارم، معشوقماندنِ معشوق و ارتباط عاشقانه را تضمین کند، اتفاقاً رفتارم در جهت ویرانگری جریان پیدا میکند. یعنی آهسته آهسته، من معشوقی که امکان داشت به دیگری دل ببندد را تبدیل میکنم به معشوقی که دل به دیگری بسته است. چون ارتباط من دیگر آن ارتباط دلانگیز سابق برای معشوقام نیست و این در ارتباط عاشقانه پیش میآید. بنابراین من باز هم برمیگردم به تنهایی قبلی خود.
فروریختن تصوری آرمانی
اما یک جهت سومی هم وجود دارد. ارتباط عاشقانه همیشه از آرمانیسازی معشوق پدید میآید. یعنی آن لحظهای که من عاشق میشوم، آن لحظه گمان میکنم که هیچ وقت دندان معشوق من فاسد نمیشود و یا هیچ وقت معشوق من عرق نمیکند. با اینکه به طور ذهنی میدانم که هر انسانی عرق میکند و دندان هر انسانی ممکن است پوسیدگی پیدا کند و فاسد شود و طبعاً دهاناش بدبو شود ولی در لحظه عاشقی این امر کلی را درباره معشوق خودم منتفی میدانم. این آرمانیسازی معشوق است و حالا من دو تا مثال ساده زدم ولی در همه چیز همین طور است. من گمان میکنم که معشوق من واقعاً با بقیه متفاوت است. این گمان را خودم برای خودم ساختهام وگرنه معشوق من هم مثل سایر انسانها، مثل سایر پسرها و دخترها، و مثل سایر مردها و زنها است. ولی من گمان میکنم که معشوق من متفاوت است. البته اگر شما متفاوت نبینید عاشق نمیشوید. عاشقی یعنی، یک کسی را با همه متفاوتدیدن. به محض اینکه من کسی را با همه متفاوت میبینم عاشق او میشوم. البته من معشوق را متفاوت میبینم، نه اینکه متفاوت هست. متفاوت نیست، ولی من او را متفاوت میبینم. یعنی تا وقتی پسری یا دختری در نظر شما مثل بقیه پسرها و دخترها است هرگز عشق پدید نمیآید. دوستی و همکاری پدید میآید اما عشق پدید نمیآید. عشق یعنی یک آدمی ناگهان از میان آدمها و از صف آدمها بیرون میآید، یعنی قوانین حاکم بر آن آدمها انگار بر آن آدم حاکم نیست. این نشانه آرمانیسازی معشوق است. آرمانیسازی معشوق پس از عاشقی رخ نمیدهد، پیش از عاشقی رخ میدهد. پیس از اینکه من عاشق یک پسر یا یک دختر بشوم او را از صف سایر انسانها خارج کردهام و او را مشمول قوانین حاکم بر سایر انسانها ندانستهام. اینجاست که عاشقی پدید میآید اما بعد که مدتی از ارتباط عاشقانه میگذرد، آهسته آهسته این تصویر آرمانیسازیشده، از میان میرود. متوجه میشوم که معشوق من هم پولدوست است، معشوق من حسود است، معشوق من هم تنگنظری دارد، معشوق من هم خیلی متعصب است، معشوق من هم شکمو است و... این تصویری که از معشوق ساخته بودم آهسته آهسته در مواجهه با واقعیتها دچار تَرَکخوردگی میشود. وقتی تَرَک میخورد، یواش یواش من میفهمم که این پسر یا دختر، این مرد یا زن هم مثل بقیه پسرها و دخترها یا مردها و زنها است. پس اگر مثل بقیه است چرا من میخواستم پیش او کریستالی بشوم. روزی من میخواستم پیش او کریستالی بشوم که او از صف بقیه انسانها خارج شده و جلو آمده بود. ولی حالا برگشته و در صف قرار گرفته است. بنابراین آهسته آهسته من به عبثبودن این کارم پی میبرم. عبثبودنِ خودآشکارسازی. بنابراین این خودآشکارسازی را آهسته آهسته متوقف میکنم. هرچه خودآشکارسازی من متوقفتر میشود، من تنهاتر میشوم و برمیگردم به تنهایی خودم.
تنهاماندن در وصال و فراق
ماحصل حرفم این بود که بزرگترین خاستگاه برقرارکردنِ ارتباط عاشقانه، برای این است که به نظر عاشق، کارکرد ارتباط عاشقانه بیرونآمدن از تنهایی است. ولی از تنهایی بیرونآمدن، لااقل در این سه جهتی که به نظرم خیلی مهم است، در عمل محقق نمیشود. خودآشکارسازی محقق نمیشود، پس تنهایی من سر جای خودش باقی خواهد ماند. اینکه آیا این نکته در ارتباط عاشقانه انسان با خدا (به گفته بعضیها: عشق عرفانی یا عشق آسمانی) پیش میآید یا نه را من نمیدانم. مثلاً وقتی مولانا در آخرین غزل خود میگوید که:«ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها/ خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن» بعد میگوید چه به وصال تو برسم، چه به وصال تو نرسم، تنهاییام باقی میماند. جالب این است که این آخرین سخنی است که مولانا در زندگی خود گفته است. ببینید، این خیلی برای من تکاندهنده است که انگار ارتباط عاشقانه انسان در عشق عرفانی هم همین است و تنهایی من حتی اگر به وصال هم بینجامد انگار تنهایی من همچنان برقرار باقی خواهد ماند. اما به هر حال سخن من درباره عشق انسان به انسان است. بنابراین در بحث عشق و تنهایی که به نظر میآمد وقتی عشق میآید، تنهایی میرود، به نظر میآید وقتی عشق میآید هم (لااقل به همان سه جهتی که گفتم) تنهایی باقی میماند.
نتایج ذهنی، روانی و اخلاقی عشق
اما باید به دو نکته توجه کرد. یکی اینکه، تنهاییهای دیگری هم هست که وقتی انسان عاشق میشود، آنها برطرف میشود. ولی تنهایی عمیق است که محل بحث من است که سر جای خودش باقی میماند. نکته دوم اینکه، عشق کارکردهای دیگری هم دارد. به نظر من آن کارکردها آنقدر ارزشمندند که عشق همیشه به اصطلاح توصیهشدنی است، چرا میگویم به اصطلاح؟ به خاطر اینکه ما در اموری توصیه میکنیم که ارادی باشند. امری که ارادی نباشد توصیهشدنی نیست. به هر حال توصیهشدنی به این معنا که اگر انسان عاشق بشود به نظر من وضع خوبی دارد. چرا؟ به جهت اینکه عاشقی بسیاری از نابسامانیهای ذهنی، روانی و بسیاری از نابسامانیهای اخلاقی را در ما از میان میبرد. آن دیگر غیر از مساله تنهایی است. من یک مثال برای شما بزنم که حالت افراطی این نکته است. ببینید، هم در ادبیات عرب و هم در ادبیات قرون وسطی اروپا، ما پدیدهای داریم که در ادبیات عرب به آن میگویند:«عشق عُذری» یا «عشق عَذری» و در میان عرب در دوران سنت خیلی متعارف بوده است. در میان عرب قبیلهای به نام «بنیعذره» وجود داشت که این قبیله معمولاً عشقهایشان این جور بوده است. میدانید که عشقِ انسان به انسان، یک پارادوکسی در درون خودش دارد، و آن اینکه وقتی تو عاشق میشوی به هیچ چیزی کمتر از وصال قانع نیستی، هیچ چیز تو را متوقف نمیکند، هیچ چیز تو را راضی و خوشنود نمیکند مگر وصال. تا به وصال نرسی ناراضی، ناخرسند و ناخوشنود هستی. اما به محض اینکه به وصال رسیدی، عشق، چکه چکه و قطره قطره کاهش پیدا میکند. بنابراین انگار عشق دارد با جدیت هر چه تمامتر و با شتاب هرچه تمامتر به قتلگاه خودش رو میکند. یعنی عشق فقط طالب وصال است و وصال، قتلگاه عشق است. به محض اینکه به وصال رسیدید، عشقتان ذره ذره و آرام آرام و با سرعتهای متفاوت، ولی به هر حال رو به زوال میرود. این پارادوکس جدی در عشق اروتیک است. این جوانان عرب وقتی عاشق میشدند، با جدیت به طرف وصال میرفتند و همه گامها را طی میکردند ولی لحظه آخر یعنی لحظه وصال، خودشان را عقب میکشیدند. چرا؟ چون میدیدند که اگر به وصال تن بدهند از فردا عشقشان رو به زوال خواهد رفت و در سراشیبی میافتد، پس خودشان را عقب میکشیدند. «شوالیههای اروپا» هم همین طور بودند. عشقهای شوالیهگرانه یعنی چنین عشقهایی. آنها هم خودشان را عقب میکشیدند، چرا؟ چون میدیدند این عشق آنقدر آثار و خواص مثبت دارد که اگر بخواهد بعد از وصال رو به کاهش برود من از یک چیز خیلی مهمی محروم میشوم. بنابراین معشوق را پس میزدند که عشق پس زده نشود، انگار آنها عاشقِ عشق هستند، نه عاشقِ معشوق. به تعبیر دیگر اگر من به وصال تن بدهم، معشوق را در اختیار گرفتهام اما عشق را از دست دادهام. آنها معشوق را در اختیار نمیگرفتند برای اینکه عشق را از دست ندهند. شوالیهها میگفتند عشق آنقدر مهم است که ما با وصالِ معشوق آن را نمیکُشیم. حیف است که انسان به معشوق دست یابد ولی خودِ عشق را از دست بدهد. چرا؟ چون این عشق نتایج ذهنی، روانی و اخلاقی خیلی ارزشمندی داشت. در قرون وسطی اروپا این عشق خیلی شرف داشت، شوالیهها هزار مهلکه را میپذیرفتند و خودشان را به آب و آتش میزدند و به در و دیوار میکوبیدند که به معشوق برسند اما به محض اینکه به معشوق میرسیدند، پا پس میکشیدند. برای اینکه این عشق همچنان گدازان، سوزان، شعلهور، زنده و پاینده بماند. چون این عشق آثار و نتایج مهمی داشت. حالا آن آثار و نتایج چیست؟ مهمتریناش این است که ایگوی شما و نفسانیت شما در عشق از میان میرود. تو تا عاشق نیستی، چه بپذیری چه نپذیری، چه اعتراف بکنی چه اعتراف نکنی، خودت را قطب دایره امکان و محور جهان هستی میدانی. اما وقتی عاشق میشوی، این محوریت، در نظر خودت از بین میرود. این نفسانیتی که از بین میرود بزرگترین اثر عشق است و به همین جهت است که شما وقتی عاشق میشوید حتی اگر انسان خیلی بَخیلی هم بودهاید، گشادهدست میشوید. بخیلترین انسانها وقتی عاشق میشوند، گشادهدست، و اهل بذل و بخشش میشوند. ترسوترین آدمها وقتی عاشق میشوند، شجاع میشوند و شجاعت کمنظیری پیدا میکنند که کسی تا قبل در آنها ندیده بوده است. من در جای دیگری (در بحثهای روانشناسی اخلاق) درباره آثار و خواص عشق بحث کردهام، حالا منظورم این است که حتی اگر عشق در آن جهت اصلی یعنی در جهت از میان بردن تنهایی ما ناموفق باشد، در جهت آثار و نتایج روانشناختی و اخلاقی خیلی موفق است و از این نظر به اصطلاح قابل توصیه است.
درج نخست در : دوماهنامه مروارید، شماره چهارم، اردیبهشت و خرداد ۱۳۹۶
منبع: نیلوفر