کافهها دست شهر را رو میکنند
دو سال قبل بود که سوسن شریعتی از کشف تازهاش (استانبول) میگفت و چنان با شور و شعف صحبت میکرد که سرانجام راهی سفر شدم بلکه آنچه دربارهاش شنیده بودم، را از نزدیک ببینم. توصیفی که از استانبول داشت؛ از فضاهای عمومی شهر، از کافهها، از خیابانِ پررفتوآمدِ “استقلال” (و نسخهای که برایمان پیچید: در این خیابان متوقف نشوید و وارد یکی از کوچههایی که در طول خیابان قرار دارد و یا در انتهای آن است، بشوید و بدون نگرانی از پیداکردن مسیری برای بازگشت، در کوچه پسکوچهها قدم بزنید)، از “تپه پیرلوتی”، از شبهای میدان سلطان احمد و… به اندازه آنچه در سفر نظاره و تجربه کردیم، زیبا بود و جای اندیشیدن داشت.همچنین به طور ویژه به وضعیت کافههای استانبول هم اشارههای جالبی داشت، که موجب میشد مدام، وضعیت موجود در عرصه عمومی و به طور مشخص کافهها را با کافههای تهران در ذهن مقایسه کنی… با توجه به اینکه سوسن شریعتی تجربه کافهنشینی در تهران، پاریس و استانبول را دارد، در نظر داشتم که برای انجام نخستین گفتوگو درباره کافهنشینی منتظر بمانم که قدری از کارها و گرفتاریهایش کاسته و مجالی فراهم شود، بلکه با او آغاز کنیم. خوشبختانه این انتظار طولانی نشد. در یکی از روزهای دلپذیر مهرماه، به “کافه تهرون” در باغ نگارستان (حوالی میدان بهارستان) رفتیم که آنجا را به خاطر فضایی که دارد و همینطور پیشینه تاریخی و فرهنگی مکانی که کافه در آن جای گرفته، بیشتر میپسندد. چای و دَمنوش سفارش دادیم، غذای ساده و لذیذی خوردیم و به گفتوگو درباره کافههای تهران، پاریس و استانبول نشستیم، که در ادامه گزارشی از آن گفتوگو را میخوانید.
***
در سرزمین کافهها
آغاز تجربه کافهنشینی من به گردن تقدیر است! خیلی زود شروع شد، یعنی بعد از مرگ پدر -۱۶سالگی- و به دنبالش پرتابشدن به کشور کافهها، فرانسه (آخرهای دهه هفتاد میلادی). سنت کافهنشینی قرنهاست در آنجا برقرار است و از هر طبقه سنی، اجتماعی و تیپ فرهنگیای که باشید، کافهای پیدا میشود برای نشستن در فضای عمومی. در آن سن و سال البته چیزی از ادا هم با خود داشت؛ ادایِ روشنفکری و یا مثلاً بزرگشدن. الان که فکر میکنم، میبینم با ادا شروع شد (و پیروی از یک سنت) شنیده بودیم که “شریعتی” کافهنشین بوده و کافهها پاتوقهایی برای تجمعات و نشستهای سیاسی ایرانیها، و این شنیدهها مشروعیتی میداد به این کافهنشینیهای زودرس. کافه این امکان را فراهم میکرد که نه تنها در کنار “دیگری” و با “دیگری” بنشینیم، بلکه به کار تنهایی هم میآمد. همیشه برای درآمدن از تنهایی به کافه نمیروی. این امکان وجود داشت به کافه بروی، کتابی برای خواندن درآوری و یا درس و مشقات را پهن کنی و علیرغم سن پایین مورد توجه قرار نگیری. خوبیاش در همین بود که در میان جمعیت باشی و احساس امنیت کنی و در عین حال خلوتی گرم برای خودت داشته باشی. یکی در حال نوشتن بود، یکی در حال خواندن، دیگری در گیرودار بازکردن باب آشنایی، عدهای در حال بحثوجدل و… البته این اولین تجربههای کافهنشینی -قبل از انقلاب- در پاریس نبود، در واقع این تجربه، در شهرستان کوچکی به نام Aix-en-provence شروع شد. شهری در منطقه پرووانس (جنوب فرانسه)، معروف به آفتابش و بوی خوش اسطخودوساش و لهجه آهنگین آدمهایش و رنگارنگی طبیعتش (بنفش، آبی لاجورد و رنگِ اوخرایِ در و دیوارش) و به همین دلیل محل سکونت بسیاری از نقاشان امپرسیونیست بود (سزان، ونگوگ، شاگال و البته پیکاسو که خانهای در دور و بر شهر داشت.) شهر دانشجویی هم بود و جمعیت فراوان جوان و البته شهری اشرافی و اصیل. در آن سالهای قبل از انقلاب، خانواده دکتر حسن حبیبی هم ساکن آنجا بودند و چند سالی بود از زندگی پرهیاهوی اپوزیسیون ایرانی فاصله گرفته بودند و به خلوت این شهرستان پناه برده بودند. در آن ایام دانشآموز بودم و همراه خواهرم برای رفتن به مدرسه باید از خیابان مرکزی شهر که خیابان “میرابو” نام داشت رد میشدیم؛ سراسر این خیابان درختان کهن و کافههای متعددی با شکل و شمایلهای متفاوت، ردیف شده بود و صبحها در حال آب و جارو بودند، که دکتر حبیبی را میدیدم –هر روز صبح- که در یکی از این کافهها نشسته بود و بساط کتاب و دفتر بر روی میز کوچک کافه پهن شده بود. اثری از برگسون یا گورویچ را به فارسی ترجمه میکرد (دو سرچشمه دین و اخلاق گمان کنم همان جا ترجمه شد) از دور دستی تکان میدادیم و راهی مدرسه میشدیم. در ساعتهای مختلف روز، فضای این کافهها هم متفاوت بود. هر ساعتی از روز متعلق به کاری و نوعی از آدمها بود؛ صبح تا ظهر، ساعتهای آرام و مناسبی برای نوشتن و خواندن بود. ظهرها کارمندان آن دور و بر را میدیدی که نشستهاند در تراس کافهها و همراه با همکاران مشغول گپ و خنده و خوردن و نوشیدن هستند. عصرها، پیرمردها و پیرزنها دور هم جمع میشدند و شبها که دیگر شبنشینی بود و مخلفاتش. ساعتهای مختلف، رفتارهای متفاوتِ کافهنشینی مشاهده میشد. یک نوع قرارداد نانوشته آداب کافهنشینی را تعریف میکرد. البته خصلتهای مشترک مدیترانهای در جنوب فرانسه هم کافهنشینی را لطف دیگری میداد، افراد خونگرمتر و اجتماعیتر بودند و البته آفتاب بیدریغ که همگی را به بیرون میکشاند. سنت مدیترانهای با کافهنشینی گره خورده است و مثلاً متفاوت است با کافهنشینی مردمان شمال اروپا که سرما آدمها را به اندرون و زیرزمین میکشاند. اما در سنت کافهنشینیِ مدیترانهای و اساساً مردمان کشورهای لاتین، در محضر “دیگری” بودن، مهم است. به قول خواننده فرانسوی، آزناوور؛ “به نظر میآید فقر و فلاکت و تنهایی در زیر آفتاب، قابل تحملتر است”. بنابراین نخستین تجربه کافهنشینیِ من به گونهای با سنت مدیترانهای گره خورد. این سنت خیاباننشینی، در حاشیه پیادهروها، در زمستان و تابستان در همه کشورهای مدیترانهای مشترک است؛ از تونس و مراکش و الجزایر و ترکیه تا یونان و فرانسه و ایتالیا و… کافهها، میزبان همه جور آدم با همه جور امکانات مالی و هر تیپ فرهنگی هستند.
تجربه کافهنشینی در تهران
در سال ۱۳۵۸ به ایران برگشتم. هنوز دیپلم نگرفته بودم و در آن فضای پرهیجان پس از انقلاب، در ادامه همان عادت کافهنشینی که پیدا شده بود در تهران هم برای خودمان جایی پیدا کردیم. نزدیکترین جا به خانه ما در تهران، کافه موزه هنرهای معاصربود. جای امن و آرامبخشی بود برای نشستن و گپزدن؛ البته گپهایی با تعداد محدود و نه دیدارهای پرهیاهویِ دسته جمعی. شاید هم ادامه همان ادا بود، گرچه در آن ایام ژست روشنفکری، ژست دمدهای بود. در آن دوره نشستن در چنین اماکنی برای بحثکردن خیلی مرسوم نبود. موزه هنرهای معاصر جایی برای بحثهای سیاسی نبود، برای “خود روشنفکرپنداری” چرا، ژست بود اما آلامد نبود. به همین دلیل این کافه، فضایی حاشیهای بود و نه چندان در بورس. نمایشگاههایی برپا میشد (مثلاً با ایده انقلاب و خلق برپاخاسته و…) و یا همان تابلوهای نقاشان نامدار معاصر غربی که فرح خریداری کرده بود و هنوز به زیرزمینها انتقال نیافته بود، که میتوانست بهانهای برای گپوگفتهای اکثراً دونفره باشد. حضور در آنجا تلطیفکننده بود؛ تلطیف فضایی که یکسره سیاسی بود و هیجان. اما پاتوق جوانان برای تجربه “با یکدیگر بودن” حاشیه خیابان انقلاب بود و بر سر بساطها. احزاب هم البته اماکن و دفاتر خود را داشتند و امکانی بود برای بحث و گفتوگو و به همین دلیل کافه جایگاهی نداشت (حداقل در سن من). مقصود اینکه فضاهای آلترناتیو برای دور هم بودن وجود داشت و باز هم در حاشیه خیابان و در پیادهروها و به شکل ایستاده و نه نشسته روی صندلی. بحثهای دو سه نفره شروع میشد و اندک اندک میشد حلقهای گسترده. بنابراین به یاد ندارم که این جور بحثها در کافهها و همینطور کافه موزه هنرهای معاصر خیلی مورد توجه بوده باشد. بیشتر از آنجا، همان ترکیب روشنفکریِ آمیخته با سیاست را به یاد دارم.
کافهنشینی در پاریس
وقتی بار دیگر (سال ۶۱) به فرانسه رفتیم و این بار به پاریس، باز کافهها اهمیت پیدا کردند برای نشست و برخاست و در میان گذاشتن دیدگاههایمان با ایرانیهای مهاجر و دربدر و سرخورده و در عین حال اکتیویست که آن روزها بسیار متعدد و متنوع بودنذ. خانهها کوچک بودند و غیرقابل تردد و البته جوری احتیاط و عدماعتماد هم باعث میشد درهای این خانههای کوچک خیلی به روی یکدیگر باز نباشند. کافهنشینی ضرورت داشت به همه این دلایل و البته سنت هم بود؛ سنتی که دههها بود در میان ایرانیان پا گرفته بود و جایی بود برای اینکه دوستان ایرانی را ببینیم، بحث کنیم و دیدگاههایمان را با هم در میان بگذاریم. پاریس همیشه یکی از مراکز فعالیت اعضای کنفدراسیون هم بود، و در سال ۶۱ که ما رفتیم هنوز هم برخی از این کافهها همچنان پاتوق بود. در همین پاتوقها میشد به پُست یک فعال سیاسی قبل از انقلاب بخوری که با انقلاب برنگشته بود و دیگر شده بود یکی از عناصر لاینفک آن فضا (شهرک دانشجویی شهر پاریس که از زمان لنین پاتوق بوده است با کافههایش) همانطور که گفتم این کافهها هم بهانهای بود برای همنشینیهای پرهیاهو و گاه پر تنش و هم تردد چهرههایی که خسته و سرخورده میآمدند و گوشهای را میگرفتند و بنا بر عادت قهوهای و… مینوشیدند و برمیگشتند به خانههای کوچک و مرطوب خود.
در پاریس هستند کافههایی که عملاً تبدیل شدهاند به یک نهاد، یک نهاد مدنی و تاریخی نیز. این کافههای تاریخی عمدتاً در سه محور قرار دارند: پاریس یکم، اطراف موزه لوور، دیگری حول و حوش محله “لاتین” و “مونپارناس” و سومی اطراف محله “مونمارتر” که به محله نقاشها معروف است. کافههایی با قدمتهای حداقل دویست ساله. کافههایی که در آن انقلاب تدارک دیده شده است (کافههای محله پاله رویال-نزدیک لوور-، مثلاً کافه پروکوپ، کافه صلح، که پاتوق ژاکوبنها و روبسپیر و دانتون و سایر انقلابیون فرانسه بوده) کافههایی که در آن مکاتبی بنیان گذاشته شده (کافه فلور cafe flore، متعلق به اواخر قرن نوزده، در خیابان “سنژرمن” که سورئالیستها در دهه بیست بیانیهشان را در همانجا صادر کردند. پاتوق آراگون و برتون و یا سارتر و سیمون دوبوار در دهه سی و پنجاه. جایی که به قول سارتر خانه دوم خودش و بسیاری بود. هم محل دیدار و هم نوشتن متون فلسفی)، کافههای ادبی (کافه کوپول Coupole و یا کافه سلکت Select و یا کافه دُم Domeدر محله مونپارناس که از ژان کوکتو و ارنست همینگوی و شاگال و ادیت پیاف و… آنجا تردد داشتند طی دهههای بیست تا آخر قرن) و دست آخر کافههایی که پاتوق نقاشهای نامدار قرن است که با یک قرون دو قرون و در فقر و بدبختی در این کافهها طرح میزدند و با اهدای تابلویی یک غذای گرم نوش جان میکردند (کافههای محله نقاشان، معروف به مونمارتر که کسانی چون ونگوگ، تولوز لوترک، ادگار دگا و امپرسیونیستها و اکسپرسیونیستها در همین کافهها شب را روز میکردند) این کافهها همچنان سرپا هستند. از درون این کافهها نه فقط زد و خورد (کتککاریهای همینگوی در این کافهها معروف است) بلکه جریانهای ادبی و هنری هم سربرآوردهاند. سورئالیستها از کافه کوپول و اگزیستانسیالیستها از کافه فلور درآمدند. زیباترین آثار “دگا” در همین کافهها خلق شده است. کافههای پاریس، هم پاتوق انقلابیون و تبعیدیها بوده، هم پاتوق نقاشان و نویسندگان. اما الان آن کافهها بیشتر محل رفتوآمد توریستها شده که برای نوشیدن یک فنجان قهوه در آن کافهها پول زیادی باید بپردازند.
اینکه آیا پاتوقهای دیگری سر زده و یا اصولاً کافهنشینی از مد افتاده را نمیدانم اما به نظرم کافهنشینی چندالگویی شده و مدلهای دیگری سر زده. حداقل در فرانسه این طور است. مثلاً “کوپول” دیگر “کوپول” نیست و بیشتر محل تردد سلبریتیها هست تا انتلکتوئلها و یا آرتیستهای یک لاقبا، اما برای این تیپ، کافههای دیگری پا گرفته است؛ سادهتر و در دسترستر و متواضعتر. به عنوان مثال سلسله کافههایی در اوایل دهه ۱۹۹۰ در پاریس راه افتاد، به عنوان کافه فیلو (café philo) یعنی کافههای فلسفی. معروفترین آنها هم کافه دولافار (café de la Phare) بود. یک فیلسوف فرانسوی پایهگذارش بود و هفتهای یک بار کافهای را در میدان باستیل به پاتوقی برای بحث فلسفی میان شهروندان تبدیل کرده بود. سر ساعتی در یکشنبه صبح شروع میشد و بحث میچرخید. یک پاتوق فلسفی بود و الگویی شد تا بر آن اساس در سطح شهر، کافههای دیگری راهاندازی شود. گفتوگوهایی دموکراتیک، حول و حوش یک موضوع مرکزی و با هدایت یک فیلسوف آنجا شکل میگرفت. پای فیلسوفانی مانند ادگار مورن (Edgar Morin) هم به این کافه باز بود. بر همین منوال کافههایی به نام ciné-philo و café-psy هم باز شد، با محوریت سینما و یا بحثهای روانشناسی. این کافهها در سطح شهر تکثیر شد و از آن تکالگویی دهههای پیش خارج شد (اینکه مثلاً برای دیدار سارتر میدانستی به کدام کافه باید بروی) اما باز هم کافهها، به شکل دیگری این امکان دموکراتیک را برای همگان فراهم میکردند که بخورند به پُست بزرگی و یا گپی بزنند با یکدیگر. شهروندانی در دسترس، نخبگانی در دسترس، بدون ضرورت فرار و گریز و بارها در همین کافهها -به خصوص در دوره دانشجویی- موقعیت پیش میآمد که به پُست نامهای مشهور بخورم که آمده بودند قهوهای بخورند یا گپی بزنند (“مارچلو ماسترویانی” را در سنژرمن و یا “دریدا” را در محله چهاردهم میدیدم)
تنهایی و کافهنشینی
چه فرار از تنهایی شما را به کافه بکشاند و چه میل به داشتن خلوتی در میان جمع، در محضر یکدیگر نشستن آدابی دارد و نیازمند تمرین است و نوعی رفتار فرهنگی را بروز میدهد. “دیگری” هم میتواند همپای خوبی باشد و هم جهنمِ آدم؛ یعنی حضورش شما را محدود کند، دچار خودسانسوری کند، و آزاردهنده باشد. کافه نباید جایی برای نمایشدادن و نمایشدیدن، باشد. بیشک آرامش خانه با آرامش کافه فرق دارد. صدای موسیقی و سروصدای لیوانها و صحبتهای مشتریان هست اما میتواند هیاهویی باشد امنیتبخش، به شرط آنکه نگاه دیگری همچون مزاحم، بر تو نیفتد و حریم تو را تهدید نکند. این هم تمرین میخواهد.
کافهنشینی در استانبول
استانبول را زمان زیادی نیست که کشف کردهام. اولینبار، البته در اوایل انقلاب، استانبول را دیده بودم. سن کمی هم داشتم. استانبول هم همان سنت مدیترانهای را دارد. جامعهای است که از بیرونآمدن از خانه و از پشت درهای بسته، ترس ندارد. به دلیل آفتاب یا هرچه که هست، بیرون ترسناک نیست. ترس از “دیگری” وجود ندارد، از “کنار هم بودن” ترسی ایجاد نمیشود، و از تفاوتها هراسی بوجود نمیآید. جذابیت کافهنشینی در همین است؛ شهر جرأت میکند دستش را رو کند! نمایشی از تکثر و تنوع و ضرورت تحمل و تساهل و تمرین آن. کافهها یکی از آن اماکنی است که شهر یاد میگیرد تمرین تساهل و گشودگی کند؛ یاد میگیرم کنار کسانی بنشینم که شبیه به من نیستند بیآنکه از آنها بخواهم شبیه من شوند و نیز بیآنکه لازم باشد خودسانسوری کنم. کافههای استانبول از این نظر جالب است؛ شهر فرنگ است و از همه رنگ موجود و همگی نشسته بر روی صندلی کافههای شهر، واقع در پیادهروها؛ با پوشش و بیپوشش، غربیوار و شرقیوار، “رومیِ روم و زنگیِ زنگ”، یکی قهوه، دیگری الکل و… زن تنهای محجبه و زن کمتر پوشیده… در غرب هم بیتردید این تنوع و تکثر را میبینی اما در مقایسه با تنوع استانبول، یکدستتر است و متحدالشکلتر. لائیک و مذهبی کمابیش –لااقل در کافهها و لحظات روزمره- مجبور به همزیستیاند. آن هم در کشوری که میدانیم هر یک از این دو سنت به نوبه خود تا توانسته، خواسته است یکپارچهسازی کند. افراد جامعه با تفاوتهایی که بین آنها وجود دارد، ساعتهای زیادی را در بیرون سپری میکنند و نگاههای یکدیگر را وادار به تساهل میکنند.
کافهنشینی در تهرانِ امروز
اوایل که در سال ۲۰۰۰ میلادی به تهران برگشتم برای ادامه عادت کافهنشینی مشکل داشتم، چه برای پیداکردن جایی که بشود دیداری داشت با دوست و دوستان (نه دفتر داشتم و نه میشد مدام به خانه دعوتشان کرد) و چه برای اینکه مثلاً بنشینی و نیک بنگری و چاییای بخوری و خطی بنویسی یا بخوانی بیآنکه غریب به نظر آید و یا جلب توجه کند برای آدمی به سن و سال من. برای هر سن و سالی کافه نبود، نگاه آدمها مشکلساز بود… تنوع نداشت و یا باید پولدار میبودی یا جوان. (چه بابت موسیقیای که پخش میشد و چه به دلیل طبقه سنی حاضر در کافیشاپ و چه به خاطر مائدههایی که سِرو میشد و بالاخص بابت نوری که در فضا پخش میشد و تاریکی محضش) گزینههای چندانی وجود نداشت به جز چلوکبابی و رستورانها و… گهگاه میشنیدی که باز از “کافه نادری” صحبت میشد و آن هم از سر نوستالژیهای تصنعی و باواسطه!
کافهها در نتیجه هنوز بدل به فضایی دموکراتیک نشده است. نه به لحاظ مادی در اختیار همگان است، نه به لحاظ فضای فرهنگی متنوع است و نه این امکان همنشینی و تساهل در آنجا ممکن است. قیمتها بالا است و همگان امکان پرداخت منوهای اکثراً “شبه غربی” را ندارند (صد نوع اسم برای یک نوع قهوه وجود دارد) و یا این روزها که سِرو دمنوش مد شده باز هم بسیار گران است و از همین رو تردد در این فضاها فقط برای یک طبقه خاص مرفه و مدرنیزهشده ممکن است. به لحاظ فرهنگی هم کافهنشینی هنوز تبدیل به امر پیش پاافتادهای نشده است. نمایش تکثر و تنوع در سطح شهر خیلی مورد قبول نیست و اراده معطوف به متحدالشکلسازی مانع از روشدنِ دست شهر به شکل علنی میشود (برای همین به ندرت کافههایی لب پیادهرو میبینیم) فرهنگ عمومی هم عادت کرده که متحدالشکل ببیند. دیدن تفاوتها و تحملشان و کنارگذاشتن نگاههای کنجکاو و فضول که یک عادت شده، تمرین میخواهد و طی این سالها این عادت از ما گرفته شده است. میل به خودسانسوری از همینجا ناشی میشود، در صورتی کافهنشینی ممکن میشود، که از خودمان و دیگری نترسیم. دلایل درازمدت فرهنگی هم میتوان پیش کشید؛ تفاوت فرهنگ مدیترانهای با فرهنگ ما (مثلاً ایرانیهایِ مجبور به خودسانسوری به لحاظ تاریخی) و یا دلایل میان مدتتر دورهای؛ به عنوان مثال بدبینی و مذمتِ فرهنگ کافهنشینی روشنفکرانه دهه سی و چهل، توسط انقلابیونِ چریکِ دهه چهل و پنجاه. و دلایل کوتاهمدت یعنی همین سیاستهای عمومی و یکپارچهساز که در ترکیب با هم موجب میشوند که ما اندرونی ها را ترجیح دهیم.
البته به نظر میآید در سالهای اخیر این فضاهای عمومی متنوعتر و متعددتر شده است و مهمتر از همه کم کم به حاشیه پیادهروها هم کشیده شده (تازگیها دیدهام که در بعضی خیابانها و پیادهروها هم چند تا صندلی میگذارند) جذابیت کافهها در همین ادغام دنیاها است و سورپریزهایی که به دنبال دارد؛ این امکان که ترکیبهای نامتعارف و همنشینیهای دموکراتیک را فراهم کند. در “جامعه خطکشیشده” که هر کس به محیط آشنای خود خزیده، ممکن است هیچ وقت با یک غیرخودی مواجه نشوی و گمان بَری که پس لابد همگی شبیه به خودت هستند. فضاهای عمومی را باید متکثر و متنوع کرد تا همنشینیها فقط به چلوکبابی و پیتزافروشی ختم نشود (در سینما و تئاتر هم که فقط از کنار هم رد میشویم) جایی که بشود از هر دری سخن گفت، تا با هم حرفزدن را تمرین کرده باشیم، گیرم ختم نشود به نقطهای مشخص. همین حرفی که میزنم البته نشان میدهد که ما –من- انتظاراتمان و یا نگاهمان به حرف، مفید و مضر، و شهروندی و… عوض شده. قبلترها گفته میشد، روشنفکر بزمی! تفاوتش در این است که این نسخهپیچی برای روشنفکری و نخبگان نیست، عمومیتر است. شهری که دستش رو است و به شهروندانش امکان همنشینی میدهد و آن هم به شکل علنی، هم زندهتر و پرنشاطتر است و هم قابل کنترلتر! البته لازمهاش پذیرشِ نمایش تکثر و نترسیدن از آن است. مقصود اینکه: متعدد باد کافههای این شهر.
گفتگو از محمد صادقی منتشر شده در مجله تهران امروز