سایۀ نارونی تا ابدیت جاریست
سروش دباغ: دوستان نشریۀ "اندیشه پویا" از من خواستهاند ماندگارترین و تاثیرگذارترین سکانسهای فیلمهایی را که تاکنون دیدهام، ذکر کنم و چرایی آن را تبیین کنم. برای اینکه دایرۀ انتخاب محدودتر باشد، عجالتا فیلمهای ایرانی را کنار گذاشتم و جستوجو را بر فیلمهای غیر ایرانی متمرکز کردم. سه۳ سکانس از سه فیلم را انتخاب کرده و در سطور ذیل دربارۀ آنها و چرایی انتخابشان مینویسم
دوستان نشریۀ «اندیشه پویا» از من خواسته اند ماندگارترین و تاثیرگذارترین سکانس های فیلم هایی را که تاکنون دیده ام، ذکر کنم و چرایی آنرا تبیین کنم. با عنایت به اینکه در میان هنرهای گوناگون، افزون بر موسیقی و رمان، ژانر سینما را بسیار دوست دارم و زیاد فیلم می بینم، انتخاب چندین سکانس در میان انبوه فیلم های ایرانی و غیر ایرانی، کاری به غایت دشوار است. با این حال، برای اینکه درخواست دوستان را اجابت کنم، به حافظۀ خود فشار آوردم و انبوه فیلم هایی را که خصوصا در ۱۰-۱۵ سال اخیر دیده ام، در نظر آوردم و آنها را مرور کردم. برای اینکه دایرۀ انتخاب محدودتر باشد، عجالتا فیلم های ایرانی را کنار گذاشتم و جستجو را بر فیلم های غیر ایرانی متمرکز کردم. به رغم اینکه انتخاب در این میان حقیقتا سخت است، با کنار گذاشتن دو فیلم محبوبم، « پاپیون» و « فهرست شیندلر»، ۳ سکانس از ۳ فیلم را انتخاب کرده و در سطور ذیل دربارۀ آنها و چرایی انتخاب شان می نویسم. امیدوارم در مجالی دیگر دربارۀ برخی از سکانس های ماندگار فیلم های ایرانی نیز قلم بزنم، خصوصا که در سالیان اخیر فیلم های ایرانیِ خوب متعددی دیده ام و علی الاصول سینمای کارگردانان نامبرداری چون داریوش مهرجویی، عباس کیارستمی، اصغر فرهادی و رضا میرکریمی را بسیار می پسندم.
۱. فیلم «تایتانیک» با کارگردانی جیمز کامرون. سکانسی از فیلم که کشتی در آستانۀ غرق شدن است و بخشی از آن در آب های اقیانوس فرو رفته، تمام مسافران کشتی، سراسیمه و دلنگران، در پی یافتن مفری برای زنده ماندن و رهیدن از چنگال مرگ اند. تعداد قایق های نجات کشتی محدود است و هرکس، اعم از زن و مرد، پیر و جوان، ثروتمند و فقیر، در اندیشۀ هجوم آوردن و به هر نحوی سوارقایق شدن اند. در این میان، مردی از اینکه خود را به شکل زنان در آورد و از این طریق در میان مسافران قایق خود را جا بزند، باکی ندارد. در این دقایق آشوبناک و پر تلاطم، موزیسین ها، بدون عنات به آنچه پیرامون شان می گذرد، به آرامی مشغولِ نواختن موسیقی هستند. تو گویی، نواختنِ موسیقی را وظیفه تخطی ناپذیر خویش در آن اوقات انگاشته، تسلیم مرگی شده اند که تا ساعاتی دیگر در انتظارشان است و فرا می رسد. این سکانس، عمیقا حس تسلیم شدن در برابر سرنوشت، تسلیم شدنِ توام با تعلیق و رهایی و رستگاری را به من القاء کرد. بارها این سکانس را دیده و صادقانه بگویم، بر احوال آن موزیسین ها غبطه خورده ام. اشتغال داشتن به کاری که در آن مهارتی داری و آنرا بلدی، در لحظاتی که کسی ترا نمی بیند و تشویق و تمجدید و آینده ای از پسِ آن متصور نیست و می دانی تا دقایق و ساعاتی دیگر از این دنیا رخت بر خواهی بست، سخت و در عین حال رشک برانگیز است. مرگ، سرنوشت محتوم همۀ انسانهاست و گریز و گریزی از آن نیست، چه خوب که انسان وقتی به کاری که عمیقا آنرا دوست می دارد، مشغول است؛ در حالی که تعلیق و رهایی را عمیقا تجربه کرده و می داند به زودی باید بلیط خود را پس بدهد و صحنۀ تئاتر هستی را ترک گوید، روی در نقاب خاک کشد.
در احوال ویتگنشتاین، فیلسوف مشهور اتریشی- بریتانیاییِ قرن بیستم خوانده ام که تا آخرین روزهای عمرش در آپریل سال ۱۹۵۱، به رغم اینکه سرطان او را از پا در آورده بود، دست از تامل و نگارش فلسفی نکشید. تاریخ آخرین نوشتۀ فلسفیِ ویتگنشتاین که در کتاب « فرهنگ و ارزش» منتشر شده ، دو روز قبل از وفات اوست. بر همین سیاق، موزیسین های کشتی تایتانیک به ادامه دادن، ادامه دادند و تا آخرین لحظات، سرخوشانه و فارغدلانه موسیقی نواختند.
۲. فیلم The Boy in the Stripped Pijamas با کارگردانیِ مارک هرمن. فیلم به قصۀ تراژیک هولوکاست و کشتار یهودیان در اردوگاه های کار ارتش نازی طی جنگ جهانی دوم اختصاص دارد. یک افسرارشد نازی برای ادارۀ یک اردوگاه یهودیان به همراه خانوادۀ خود به اردوگاه سفر می کند و در نزدیکی آنجا سکنی می گزیند. همسر این افسر، رفته رفته در جریان کشتار یهودیان در این اردوگاه قرار می گیرد و با همسر نظامی خود در می پیچد و نزاغ می کند. اما این دعواها و گله ها و اوقات تلخی های شدید، تردید و خللی در برنامه های افسر بلند مرتبۀ نازی پدید نمی آورد. در عین حال، پنهان از چشم خانواده، دوستی غریبی بین پسر ۸ سالۀ این افسر نازی و یکی از کودکان یهودیِ ساکن اردوگاه شکل می گیرد. این دو بارها یکدیگر را از پشت سیم های خاردار می بینند و با هم بازی می کنند و در عوالم کودکانۀ خود با یکدیگر گفتگو می کنند. پسر ۸ سالۀ افسر نازی، از روی کنجکاوی مایل است از زیر سیم خاردار وارد محوطه اردوگاه شود و آنجا را ببیند. در یکی از این قرارها و دیدارهای از پشت سیم خاردار، پسر یهودی، لباسی راه راه برای او می آورد؛ هر دو با حفر کردن چاله ای، کمک می کنند تا پسر آلمانی از آن سوی سیم خاردارها وارد محوطۀ اردوگاه شود. از قضا این روز، که خانوادۀ افسر نازی چمدان ها را بسته اند تا از اردوگاه نقل مکان کنند، در اردوگاه، قرار است عده ای از یهودیان را از بین ببرند. دو پسر ۸ ساله با پیژاماهای راه راه، بدون اینکه بدانند چه سرنوشتی در انتظارشان است، در اردوگاه به محلی سوق داده می شوند که قرار است یهودیان دسته جمعی کشته شوند. افسر نازی و همسرش، پس از جستجوی بسیار، ساعاتی بعد متوجه می شوند که پسرشان با کندن لباس های خود وارد اردوگاه شده است. پدر، تلاش بسیار می کند که کارمندان و افسران اردوگاه، همه جا را بگردند و پسرش را پیدا کنند، اما دیگر دیر شده و پسرش در میانِ جمعی از یهویان کشته شده ؛ تو گویی که پدر به دست خود پسرش را کشته است. سکانسی از فیلم که افسر نازی و همسرش در می یابند که چه فاجعه ای رخ داده، سکانسی که همراه با نعره های جگر شکاف و سوزناک ِ مادر پسر ۸سالۀ آلمانی است، همچنین ماتم و استیصال و درماندگیِ افسر نازی از مصیبتی که بر سر خانواده اش آوارشده، حقیقتا تکان دهنده است. می توان احوال فوق العاده بغرنج و غریب آن افسر آلمانی را تصور کرد. به رغم جنایتکار بودنش، درهم شکستن و استیصال او را می توان به عیان دید؛ که « دست بالای دست بسیار است». او ضربۀ کاری را از جایی خورده که هیچ تصور نمی کرد، به چه کسی شکایت برد؟ گریبان چه کسی را بگیرد که « خود کرده را تدبیر نیست». وضعیتی عمیقا غریب و شکننده در مناسبات و روابط انسانی...
۳. فیلم Cast Away با کارگردانی رابرت زمکیس. فیلم ، روایتگر زندگی مهندسی است که در شرکت «فدکس» کار می کند و در یک سفر کاری هوایی، پس از سقوط هواپیما و از بین رفتن سایر مسافرین، به نحو معجزه آمیزی زنده می ماند. امواج سهمگین دریا او را به جزیره دورافتادۀ ناشناخته ای می رساند که هیچ انسانی در آن زندگی نمی کند. «چاک نولند» برای رفع حاجات اولیه خود مجبور می شود ابتدایی ترین ابزار ها را بسازد تا بتواند شبها آتش درست کند و همچنین از دریا ماهی بگیرد تا غذایی فراهم کند و بخورد. پس از ستیز بی حاصل اولیه با محیط پیرامون، او رفته رفته با طبیعتِ حاکم بر جزیره انس می گیرد و یاد می گیرد که چگونه در آن جزیره زندگی کند. نولند در نبود همدم و بنی بشری در جزیره، روی توپی که در میان بارهای بر جای مانده از مسافران نگون بخت که امواج دریا آنها را به ساحل جزیره رسانده، پیدا کرده،عروسکی نقاشی می کند؛ عروسکی که تنها مونس چاک در این برهوت تنهایی است و او شب و روز را با آن سپری کرده و دغدغه ها و معضلات و آرزوهای خود را به گوشش می خواند و برایش نجوا می کند. پس از گذشت ۴ سال، مسافر دورافتاده تصمیم می گیرد بلمی بسازد و خود را به آبهای اقیانوس بسپارد تا بلکه مفری بیابد و دوباره به تمدن و شهر و کاشانه خویش بازگردد. از اینرو بلمی می سازد و آذوقه ای حداقلی فراهم می کند و عزم سفر می کند. او چندین روز روی قایق زندگی می کند و با دریای آفتابی و مواج و طوفانی می سازد و بالا و پایین می شود تا مگر با کشتی یا گشت ساحلی مواجه شود و نجات یابد. در این میان ، عروسکی که به دست خود در جزیره ساخته بود و دلبستگی عمیقی به او دارد، به داخل آب دریا می افتد. تلاش زیاد چاک نولند برای گرفتن عروسک بی نتیجه می ماند و آب، اقیانوس عروسک را با خود می برد؛ اندوه سنگینی بر دل چاک می نشیند و در فقدان عروسک به پهنای صورت می گرید و بی تابی می کند. پس از این حادثۀ سوزناک، در حالیکه نوعی تسلیم و تعلیق و بی تفاوتی در نولندِ بی حال دراز کشیده بر روی بلم دیده می شود، توسط کشتی ای نجات می باید و به دیار خویش باز می گردد. پس از آن، چاک نولند در می یابد کسی که او را بسیار دوست دارد و در روزگار غربت و دوری و تنهایی با یاد و خاطره و عکس او در جزیره زندگی کرده؛ در سالیانی که گذشته، به رغم جستجوی فراوان، هیچ اثر و نشانی از نولند نیافته و از زنده ماندنش مأیوس شده و نهایتا در غیاب او با شخص دیگری پیمان محبت بسته و اکنون با بازگشت یار و آشنای قدیمی، منقلب شده و تضاد های عاطفی در وجودش شعله ور شده است.
سکانس تلاش نولند برای گرفتن عروسک در آبهای اقیانوس و ناکامی او در این میان که با مویه ها و ناله های غریب او همراه است، با بازی عالیِ تام هنکس، عمیقا به یاد ماندنی است. موسیقی حزین و زیبای فیلم هم بر تاثیر گذاری این سکانس افزوده است. عروسک نماد تکان دهنده ای از حقیقت زندگی بر روی این کرۀ خاکی است. عموم انسانها در دوران کودکی با عروسک های خود مشغولند و با آنها بازی می کنند و پس از رخت بر بستن دوران طفولیت و گم شدنش در کوچه سنجاقک ها، عروسک ها را رها می کنند ؛ اما عموما از این امر غافلند که کثیری از آنچه ایشان در دوران میانسالی وکهنسالی بدان باور دارند و موجه می انگارند؛ در زمرۀ بت های ذهنی و آموزه های نامنقح و نیازموده ای است که دل کندن از آنها به مراتب سخت تر از دل کندن از عروسک های دوران بچگی است. چاک نولند نمی تواند از عروسکی که تراشیده و درست کرده دل بکند؛ عروسکی را که خود برساخته و چهار سال با او به سر برده و رابطه ای یکسویه و یکطرفه با او داشته؛ در عین حال جدا شدن از او برایش بسیار سخت و دردناک است. بر همین سیاق، دل کندن از شاهدهای عهد شباب فکری و عادات مألوف ذهنی و پوست انداختن و نو شدن و رهایی را تجربه کردن، کاری است به غایت سخت که حریت و صداقت و شجاعت زیادی می طلبد. از اینرو کثیری از آدمیان ترجیح می دهند جریده روند و با عادات مألوف سر کنند و به ارزیابی و وارسی باورهای دیروز خویش همت نگمارند و نپردازند: «میوه کال خدا را آن روز، می جویدم در خواب». ایشان بر آن اند که با شاهدهای عهد شباب فکری روزگار بگذرانند و تنهایی و آشنایی زدایی و حیرت و زیر و زبر شدن را تجربه نکنند؛ تجربه ای که البته بسان پدیده زایمان، دردناک است و غریب؛ اما از مقومات زندگی اصیل است و آثار و برکات عدیده ای دارد و هاضمه ای فراخ و حیرت و سرگشتگی و شکوفاییِ لذت بخشی را برای فرد به ارمغان می آورد. زیستن اصیل هم عنان با سر برآوردنِ تنهایی وجودی عمیقی است که هم هراس آور و مهیب است، هم لذت بخش. انسانِ اصیل، « شجاعت بودن» و «جرئت اندیشیدن » دارد و با رها کردنِ باورهای نامنقحِ پیشین و خانه تکانی ذهنی و جایگزین کردن آنها با باورهای منقح و موجه ، حکایت این و آن را رها می کند و قصه خود را روایت می کند و از پی دغدغه های وجودی ناب خویش روان می شود و زیر لب با خود زمزمه می کند:
« آدم اینجا تنهاست/ و در این تنهایی سایۀ نارونی تا ابدیت جاریست».
منبع: خبرنامه گویا